شیر...
شاید فقط تو بفهمی یعنی چی ، اما مهم نیست من می نویسمش .
قرار شد هرکدوم هر حیوونی که دوست دارن درست کنن و من فقط ازشون بپرسم که
چی ساختن و یه کم کمکشون کنم که مجسمه قشنگی دربیاد .
یکی یکی می گفتن : لاکپشت ... گربه .... مار ...خرگوش... شیر غمگین...
چی ؟
شیر غمگین .
انقدر عادی گفت که انگار داره می گه شیر کاکائو!
می دونید تعجب من از غمگین بودن شیر نبود ، حتی از اینکه یه بچه با این سن و سال
فکر غصه خوردن یه شیر باشه هم نبود ....
فکرشم نمی کردم که یه شیر غمگین دوباره بیاد سراغم !
دراز می کشمو بقیه کتابمو می خونم ..
"خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کند که انگار فقط یه عروسک است ، دل ندارد
و نمی تواند نفرینش کند.از قضا ، آه شان خیلی هم دامنگیر است ."
من حسودیم می شه